11 سپتامبر یا 13 نوامبر؟ مسئله این است

کلا موجود با مزه ای باید باشه آدم که همزمانی های خاصی برای تولدش باشه. مثلا یه زن دایی دارم 25 شهریور دنیا اومده، به شوخی بهش میگم من که روز 7 تیر بهت تبریک میگم! یا دوست دیگه ام ازاین که روز تولدش 14 خرداده ناراحته و به همه گفته تولدم 24 خرداده.
حالا تا اینجاش خیلی مهم نیست. اگه دیده باشین قدیما بچهه هایی که مهر یا حتی آبان دنیا میامدن با پارتی بازی شناسنامه شان را قبل از 31 شهریور میگرفتند که نیمه اولی محسوب شوند و به قول معروف یه سال زودت به مدرسه بروند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. با این که آبان دنیا آمده بودم با پارتی بازی تاریخ تولدم را 20 شهریور در شناسنامه و ثبت احوال درج کردند. من هم خیلی ناراحت نبودم و اتفاقا خوشحال هم بوذم که با بچه های بزرگتر از خودم به مدرسه میروم و یک سال هم زودتر رفتم دانشگاه و خلاصه توی 23 سالگی ذکتری گرفتم و خلاصه گذشت تا این که بن لادن زد برجهای دوقلو رو آورد پایین، کی؟ 11 سپتامبر، یعنی همان بیست شهریور خودمان. هر جا شناسنامه ام را نشان میدادم یا تاریخ تولدم را میپرسیدند، تا میگفتم، نگاههای چپی بود که نثارم میشد. هیچوقت قیافه مسیول ویزای سفارت آمریکا در دوبی یادم نمیرود و به محض دیدن تاریخ تولدم در پاسپورتم چنان نگاه چپی بهم که کرد که انگار برادرزاده بن لادن جلوش وایساده.، منم که دستپاچه شده بودم هرچی برایش توضیح دادم که این مسیله بدون هماهنگی با من انجام گرفته و اصلا در آن زمان من تازه داشتم پستان به دهان گرفتن را میاموختم به خرجش نرفت. ویزا توی سرم بخوره فقط شانس آوردم با تیپ پا از سفارت ننداختنم بیرون.
خلاصه بعد از اون هر وقت تاریخ تولدم رو میپرسیدن با افتخار میگفتم 23 آبان یا همان 13 نوامبر. خدا رو شکر هیچکی هم نه نگاه مشکوکی بهم میکرد نه احساس تروریست بودن میکردم. حالا از شانس خوش مزه ما 13 نوامبر زدن دهن پاریس و با اعضای دیگرش پیوند دادن و 200 کشته و صدها زخمی. مختل شدن تمام پرواز ها در فرودگاه های مهم اروپا. لغو سفر روحانی به فرانسه و هزاران فاجعه و دردسر دیگر، کی؟ 13 نوامبر. اسمش رو هم گذاشتن 11 سپتامبر پاریس !!! یعنی آدم اینقدر بد شانس؟ حالا من دو هفته دیگه وقت سفارت برای شینگن دارم با چه رویی برم سفارت به نظرتون؟؟؟

10 دردسر دامپزشک بودن در ایران


اصولا دامپزشک بودن به خودی خود مشکل آفرین هست چه برسد که شما در کشور فخیمه ایران دامپزشک باشید که ثروت دوممان بعد از نفت، منابع حیوانی است. خیلی خوب است که در کشوری دامپزشک باشید که دومین منبع عظیمش، "دام" باشد و احتمالا شما اصلا نمیدانید ما چقدر حیوان دورو برمان داریم. فلذا از آنجا که یک روز در سال را به نام پر طمطراق ما دامپزشکان نامگذاری کرده اند، بر آن شدیم که 10 دردسر دامپزشک بودن در ایران را برایتان بازگو کنیم، باشد که رستگار شوید.

1) اصولا وقتی شما در همان اوان جوانی در رشته دامپزشکی قبول میشوید، همه اطرافیان و فامیل دور و نزدیک به چشم یک عقب افتاده نگاهتان میکنند که در هیچ رشته دیگری از جمله پزشکی قبول نشده اید و لاجرم به دامپزشک شدن بسنده کرده اید و هرچه شما برایشان توضیح دهید که به رب و رسول من با علاقه شخصی پا به این رشته گذاشته ام به خوردشان نمیرود که نمیرود. من خودم یک عمه داشتم که وقتی شنید که در رشته دامپزشکی قبول شدم نگاه ترحم آمیزی به من انداخت و همانطور که به پشتم میزد گفت: اشکال نداره هومن جان، خب از سربازی رفتن که بهتره!!!

2) از دیگر دردسر های دامپزشک بودن در ایران این است که پدرتان به مدت یک سال بعد از قبولی تان در رشته دامپزشکی با شما قهر میکند و تا پایان عمرتان باید سرکوفت دامپزشک شدن را بخورید. میگویید نه؟ مثلا همین ابوی محترم خودمان. وقتی که شنید که من هم در رشته پزشکی قبول شده ام هم دامپزشکی ولی قصد ثبت نام در رشته دامپزشکی را دارم، همان کارهایی که در بالا برایتان گفتم را کرد.

3) حالا شما وارد دانشکده دامپزشکی شده اید و این زمانی ست که دردسرهای اصلی تان یواش یواش آغاز میشود، به این دلیل که اصولا در ایران کلمه دکتر، صرفا جهت به کار بردن لقب پزشکان به کار برده میشود واگر شما در دیگر رشته ها، مثلا تاریخ، فلسفه، کامپیوتر... فول پرفسور هم باشید به چشم نمی آیید. به همین دلیل وقتی با مادر مکرمه در زمان دانشجویی صحبت میکردیم بسیار منطقی با من بحث میکرد که چرا نرفتم که "دکتری" بخونم و هرچه من توضیح میدادم که مادر جان رشته ما هم دکتری ست به خرجش نمیرفت و مثلا من دو عدد دوست به نام مهران داشتم که یکی هم کلاسی ام بود و دیگری در رشته پزشکی مشغول به تحصیل بود و مادرم میگفت "مهران زنگ زد" و وقتی میپرسیدم کدام مهران؟ در پاسخ نگاه عاقل اندر سفیهی به من می انداخت و میگفت" همون دکتره دیگه !!!".

4) به محض آن که در رشته دامپزشکی قبول می شوید، شوخی های دوستان و هم سن و سال های فامیل با شما آغاز میشود. پسر عمه تان کله پسر عمویتان را میاورد جلو و از شما میخواهد که معاینه اش کنید و آن یکی پسر عمه تان میزند زیر خنده و میگوید " بابا این متخصص حیوانات اهلیه نه وحشی" !!!

5) بعد از فارغ التحصیلی تازه مشکلات جدید به سراغتان میآید. سربازی که میروید سرگروهبان تان به محض این که میفهمد شما دکتر هستید ابتدا کلی عزت تپانتان میکند و به دفترش دعوتتان میکند و یک چایی جوشیده هم میدهد بهتان و همینطور که سرش را جلو میاورد آرام در گوشتان از یک مشکل خیلی شخصی اش برایتان میگوید و از شما راه درمانش را میپرسد و وقتی شما با شرم و خجالت ابراز بی اطلاعی میکنید، تعجب میکند و میپرسد که مگر دکتر نیستی؟ و وقتی شما میگویید که دکتر هستید اما از نوع دامپزشکش، ابتدا با تعجب نگاهتان می کند و بعد با عصبانیت در حالی که از اتاقش بیرونتان میکند زیر لب با خود میگوید" فکر کردم دکتره!" و شما باید تا آخر دوره آموزشی، یک شب در میان کشیک بدهید.

6) بعد ها که مطب باز میکنید، تازه مشکلات جدیدتری به سراغتان میاید. مثلا پشت میزتان نشسته اید و یکهو هفت هشت نفر، بزرگ و کوچک میایند داخل اتاق. هرچه میگردی میانشان حیوانی برای معاینه کردن نمیبینی، بعد که میپرسی حیوانتان کجاست؟ یکی جلو میاید و کف دستش یک لاکپشت 5 سانتی را نشانتان میدهد و میگوید سرما خورده! وشما تعجب میکنید که چرا این اساتید، بچه محله هایشان را با خودشان نیاورده اند!. یا مثلا خانم مسنی که گربه وحشی اش را برای معاینه آورده و بعد از کلی چنگ خوردن و گاز گرفته شدن معاینه اش میکنید و قبل از معاینه شدن فرار کرده و کلی از لوازمتان را شکسته و بهم ریخته، از خانم صاحب گربه میپرسید گربه تان همیشه از این کارها میکند، در حالی که گربه اش را نوازش میکند و قربان صدفه اش میرود در جوابتان خیلی فروتنانه جواب میدهد" نه قربونش برم، اینجا که میاد خیلی ماخوذ به حیا میشه!". و یا مثلا میخواهید تزریقی برای سگی بکنید و خانم صاحب سگ میگوید دل دیدن این صحنه را ندارد و از اتاق بیرون میرود و وقتی شما مشغول تزریق میشوید، حیوان شروع به زوزه کشیدن میکند و خانم از همان بیرون اتاق معاینه جیغ میزند و از شما از همانجا میپرسد" جکیه؟ جکیه؟" ! و شما قاعدتا باید پاسخ بدهید که" پ نه پ، منم، دارم با جکی همزاد پنداری میکنم.!!!

7) از همه اینها که بگذریم، بعضی وقت ها دامپزشک بودن خیلی هم خوب است و شما را تبدیل به یک قهرمان میکند. مثلا نیمه شب بر سر بالین اسبی میروید که سخت زایی دارد و نمیتواند کره اش را به دنیا بیاورد. صاحبش آویزان شما میشود که مادیانش را نجات دهید. شما دست به کار میشوید، بعد از چند ساعت کشتی گرفتن با مادیان محترمه و کره محترمشان، بلاخره موفق به فارغ کردنش میشوید، در حالی که تمام هیکلتان را خونابه فرا گرفته. همه تشویقتان میکنند، بخصوص صاحب مادیان و به شما قول میدهد که جبران کند و شما حسابی خرکیف میشوید و احساس سوپرمن بودن به شما دست میدهد. چند روز بعد که برای ویزیت به همان اصطبل میروید، میشنوید که یکی از کارگرهای آنجا بلند بلند نامتان را صدا میزند و بد و بیراه بهتان میگوید و با خودش میخندد. بعد که با تعجب به سوی صدا میروید، میبینید که آن کسی را که صدایش میکند شما نیستید، بلکه کارگر مذکور مشغول سر و کله زدن با کره اسبی است که چند روز پیش به دنیا آوردینش، بعد متوجه میشوید که منظور صاحب مادیان از این که گفته بود جبران میکند چیست، بله، او به خاطر علاقه وافرش به شما نام شما را بروی کره اسبش گذاشته! ولی باز هم جای شکرش باقیست که مریض شما اسب بوده نه خر!!!

8) از دیگر دردسر های دامپزشک بودن آن است که در هر مهمانی که میروید و به محض آنکه میفهمند که شغل شما چیست، شروع میکنند سوالهایی که من نمیدانم از کجاهایشان در میاورند و یا اصلا به چه دردشان میخورد و انتظار دارند که شما همچون دایرالمعارف متحرک همه را جواب بدهید. من نمیدانم به چه درد طرف میخورد که آیا دایناسورها هم لوزالمعده داشته اند یا نه؟ و یا پشه ها، رنگ ارغوانی را میبینند؟ سگ ها چرا در زمان قضای حاجت پایشان را به دیوار میگیرند؟ تشخیص جنسیت چلچله های پرسرخ سر سیاه دشتهای استپی شمال روسیه چگونه است؟. خیلی دوست دارم اینجور موقع ها یک نفر آینه ای بگیرد که قیافه خودم را ببینم.

9) دردسر دیگر دامپزشک بودن آن است که مثلا اگر کسی به پزشک معالجش مراجعه کند و در همان هنگام موبایلش زنگ بزند میتواند بگوید مطب دکتر هستم، و اگر طرف بپرسد چه دکتری؟ میتواند خیلی راحت بگوید مثلا، دکتر چشم، دکتر قلب، دکترمغز. اما اگر این اتفاق در مطب شما اتفاق بیافتد، طرف احتمالا میگوید، دکتر سگ، دکتر اسب، دکتر خر ...

10) و آخرین و بزرگترین دردسر این است که اگر شما دامپزشک نباشید فقط دامپزشک نیستید ولی اگر دامپزشک باشید، فقط دامپزشک هستید.        

ماجراهای مانلی 15

مانلی گفت مشاور مدرسه مون ازم پرسید تو و پدرت که دوتایی باهم  زندگی میکنین، کمبودی ندارین؟

ازش پرسیدم: تو چی جواب دادی؟

گفت: منم گفتم نه

منم با خوشحالی پرسیدم: چطور؟

اونم خیلی بی تفاوت جواب داد: خودت دیشب وقتی توی اخبار گفت دولت به خاطر این که رییس جمهور نمیدونم کجا مرده یک روز عزای عمومی اعلام کرده، گفتی الحمدالله که همین یکی رو کم داشتیم که اغلام شد!

اول می شویم!

  بلاخره استعداد ما هم در این مملکت کشف شد. تازه قراره پولش رو هم بهمون بدن!
دیروز از روابط عمومی اداره دامپزشکی خراسان رضوی تماس گرفتن و خبرش رو دادن. به هر حال دستشون درد نکنه، ما که راضی به زحمت نبودیم به خدا. 

نتايج جشنواره وبلاگ نويسي اعلام شد

بدينوسيله نتيجه بررسي وبلاگ هاي معرفي شده موضوع مسابقه 14 مهر سال 1391 جهت استحضار اعلام مي گردد:
رتبه اول وبلاگ drhooman.blogfa.com با كسب ميانگين 60 امتياز از 100 امتياز
رتبه دوم وبلاگ 89dvmum.blogfa.com با كسب ميانگين 56 امتياز از 100 امتياز
رتبه سوم وبلاگ mtaebzadeh.blogfa.com با كسب ميانگين 44 امتياز از 100 امتياز
ستاد گراميداشت روز ملي دامپزشكي در خراسان رضوي متشكل از اداره كل دامپزشكي استان، شوراي نظام دامپزشكي، دانشكده دامپزشكي و موسسه رازي شمال شرق با تبريك به برندگان محترم، نحوه اهداي جوايز و توضيحات تكميلي دلايل انتخاب وبلاگ هاي فوق، متعاقبا از طريق همين پايگاه خبري اعلام خواهد شد.
منبع: روابط عمومي اداره كل دامپزشكي خراسان رضوي

ماجراهای مانلی 14

منتظر مهمونهام هستم و من با دست شکسته دارم خونه رو تر تمیز میکنم. یه هو مانلی دست به کمر زده رو میبینم که جلوم وایساده. نگاه پرسشگر من رو که میبینه با قیافه حق به جانب ازم میپریسه: تو خجالت نمیکشی که مثلا دکتری و اونوقت اتاق دخترت اینقدر ریخته پاشه؟

ماجراهای مانلی 13

مانلی چهار ساله کودکستان میرفت و مربی شون بهش گفته بود: شمردن بلدی؟

مانلی با اعتماد به نفس بالا گفت: بله، بابام یادم داده

مربی پرسید: حوب بشمر

مانلی: یک، دو، سه، ....   هشت، نه، ده، سرباز، بی بی، شاه ....

قیافه من موقعی که بعدش میرفتم کودکستان دنبالش رو تجسم کنین فقط...

ماجراهای مانلی12

با مانلی داریم فیلم ای-تی رو میبینیم برای چندمین بار.

 فیلم که تموم شده میگه: وای بابا، چقدر ای-تی زشته، ولی مهربونه، مثل عمه ات...

ماجراهای مانلی11

مانلی همینجور که داره به شلیلش گاز میزنه نگاهش میکنه و میخنده. میگم چرا میخندی؟ میگه آخه شلیلش مزه زردآلو میده.  بعد نگاهم میکنه و میگه، میوه ها هم فتوشاپی شدن

آنتنوف

 

بعضی وقتها بعضی اتفاقات برای آدمها تاریخی میشوند. یک آشنایی، یک تولد، یک جابجایی و بعضی وقتها یک سفر. مثلا میشنویم که میگویند هنوز باهات آشنا نشده بودم که دانشگاه قبول شدم، یا وقتی فلانی دنیا آمد ما آمدیم توی این محل ، یعنی یک جورهایی این اتفاقات آنقدر مهم و به یاد ماندنی هستند که میشوند معیار سنجش زمان.
زمانی در جزیره کیش مسئول دلفیناریوم آنجا بودم. دوران خوبی بود، بخصوص کار کردن با حیوانات عجیبی چون دلفین، نهنگ، شیر دریایی، گراز دریایی و... که هرکدام خصوصیات رفتاری و شرایط خودشان را برای زندگی دارند. به هر حال تجربه خوبی بود. هنوز آن موقع بازدید برای عموم آزاد نبود ولی سازمان مناطق آزاد کیش برای مسئولی، نماینده مجلسی، وزیری و ... که به کیش می آمدند، برگه معرفی صادر می کرد و ما دیگر نمیتوانستیم راهشان ندهیم. خود کارکنان سازمان و دیگر مسئولین جزیره هم که جای خود داشتند.  ولی کلا به خاطر حساسیت بالا و بیماری های دلفینها ترجیح میدادم کمتر بازدید کننده داشته باشیم و بارها شده بود که از دربانی تماس میگرفتند که فلان کس آمده که کاره ایی هم هست و میخواهد دلفین ها را ببیند و من یک جورهایی سرش را به طاق کوبیده بودم. در همان زمانها صاحب دلفیناریوم تصمیم گرفت 6 دلفین به حیوانات آنجا اضافه کند و قرار شد این خرید از روسیه صورت بگیرد و مسلما کسی که باید میرفت و آنها را می آورد کسی نبود جز من. زمستان سال 79 بود که به مسکو رفتم تا اول در کلاسهای آموزشی آنجا شرکت کنم و بعد با تیم روسی به دریای سیاه برویم و دلفین ها را به مسکو و بعد از تربیت اولیه به کیش منتقلشان کنیم. دوران بسیار خوبی بود و هم چیزهای زیادی یاد گرفتم و هم با یک سرزمین و آدمهای تازه آشنا شدم. دوره تربیت که تمام شد آماده شدیم برای انتقال دلفینها به جزیره کیش. یک هواپیمای آنتونوف را به صورت دربست در اختیار ما قرار دادند و 6 دلفین را به دو به دو داخل 3 وان بزرگ قرار دادیم. دلفینها در زمان بلند شدن و فرود آمدن دچار استرس میشدند که ما مجبور بودیم در این زمانها( زیرا هواپیما در 4 جا فرود آمد برای سوخت گیری) با لباس غواصی وارد وانها شویم و آنها را نگهداریم که این استرس کاهش پیدا کند. خود تصور کنید اسفند ماه مسکو را و داخل آن آب رفتن !. به نزدیکی های کیش که رسیدیم، حال یکی از دلفینها خوب نبود و ما سعی میکردیم تا آنجا که ممکن است وضعیتش را ثابت نگهداریم.خلاصه در کیش سریع وانها را به پشت یک تریلی منتقل کرده و به سمت دلفیناریوم حرکت کردیم. من کنار دلفین بیمار ماندم تا اگر مشکلی پیش آمد در کنارش باشم. دلفینها را به استخرها منتقل کردیم و خوشبختانه برای هیچکدامشان مشکلی پیش نیامد.

داستان من تازه از اینجای کار شروع شد. همینطور که مشغول کارها و خوش و بش کردن با دوستان بودم و از سفرم سوال میکردند و راجع به این که اسم یکی از دلفینها را گذاشته ام مانلی صحبت میکردیم که یکی از دربانها گفت پائین با من کار دارند. رفتم پائین و دیدم یک ماشین نیروی انتظامی و یک سرگرد که بعدها فهمیدم مسئول نیروی انتظامی فرودگاه است و دو سرباز در کنارش ایستاده اند. سرگرد که قیافه اش تا حدودی برایم آشنا بود، چشمش که به من افتاد گفت:" هومن ملوک پور؟" و وقتی تائید من را شنید، به سرباز اشاره کرد و گفت:" سرباز، دستبند بزن بهش". من که شوکه شده بودم با استیصال گفتم:" دستبند؟ به من؟ چرا آخه؟". سرگرد که با همان ژست افسرهای فیلمها که دوتا شصتشان را به جلوی کمربندشان میزنند و شکمشان را کمی جلو میدهند و خود را کمی روی پنجه پا بلند میکنند ایستاده بود و در حالی که لبخند نخودی میزد، باز هم همان جمله معروف افسرهای فیلم ها را تکرار کرد و گفت:" توی پاسگاه معلوم میشه." خلاصه ما را دستبند زدند و در میان چشمان بهت زده همکاران و کارمندان، راه افتادیم به سمت پاسگاه. هرچه به مغزم فشار می آوردم که چه کاری کرده ام که بازداشتم کرده اند. ترس تمام وجودم را گرفته بود. تا به آن موقع پایم به این جور جاها  باز نشده بود. تمام کارهایی که در یک سال گذشته انجام داده بودم و جاهایی که رفته بودم را در ذهنم مرور کردم ولی به هیچ نتیجه ایی نرسیدم، در روسیه هم که نیروی انتظامی نبود که کارهایی که آنجا کرده بودم را مورد بررسی قرار دهد!

بعد از چند دقیقه ایی که ماشین راه افتاد سرگرد سکوت را شکست و رو به سرباز بغل دستی من کرد و گفت": اون یارو رو که پارسال قاچاقی اومده بود رو میدونی چی کارش کردن؟" و وقتی جواب منفی سرباز را شنید، آهی کشید و گفت": مادر مرده رو 10 سال فرستادن آب خنک بخوره ، شوخی که نیست، مرزه، خونه خاله که نیست". همینطور که اینها را میگفت، نگاه چپ چپی هم به من میکرد. من که استرس تمام وجودم را گرفته بود با احتیاط هرچه تمام تر از جناب سرگرد که داشت عرق پشت گردنش را پاک میکرد پرسیدم:" ببخشید جناب سرگرد، من رو به چه جرمی گرفتین؟". سرگرد بدون این که برگردد گفت": ورود قاچاقی به کشور". من که شوکه شده بودم گفتم": من هنوز دو ساعت نیست که رسیدم ایران."
سرگرد: بله میدونم
من: من که همراه بقیه اومدم به ایران
سرگرد: اونا قانونی وارد شدن
من: فرق ورود اونا با من چی بوده مگه؟
سرگرد: اونا مثل بچه آدم اومدن و مهر ورودشون رو تو پاسپورتشون زدن ولی شما سرت رو انداختی پائین و رفتی.

تازه فهمیدم که چه اشتباهی کردم. هر وقت از خارج برمیگردید، در ورودی فرودگاه اول از همه مهر ورود را چه بخواهی چه نخواهی در پاسپورت میزند. یعنی تا مهر ورود را نزنند نمیتوانی وارد کشور شوید، ولی ایندفعه که ما با پرواز چارتر آمده بودیم و از داخل هواپیما پریده بودم پشت تریلی و یک راست آمده بودم به دلفیناریوم و کلا یادم رفته بود که به دفتر ورودی بروم و پاسپورت را مهر ورود بزنم. با استیصال و درماندگی گفتم:" شما اگه توی فرودگاه بودین حتما خودتون دیدین که وضعیت اورژانسی بود. یکی از دلفینها حالش بد بود و ما با عجله مجبور شده بودیم ببریمش که یوقت چیزیش نشه." برگشت و با نگاه پیروزمندانه ایی گفت": آره میدونم، ولی اون حالش بد بود، تو چرا قاچاقی وارد کشور شدی؟".
 به پاسگاه نیروی انتظامی کیش رسیدیم. من را دست بسته بردند داخل. روی صندلی یک اتاق مثل اتاق انتظار من را نشاندند و سرگرد به داخل اتاق بعدی که" تابلوی فرمانده پاسگاه" رویش نوشته شده بود رفت. اول کمی صدای پچ پچی آمد و بعد صدای بلند خندیدن دو نفر. از داخل اتاق مرا فراخواندند. فرمانده پاسگاه پشت میزش نشسته بود و سرگرد روی یکی از صندلی های بغل میز نشسته بود و پایش را انداخته بود روی پایش. من سلامی کردم که پاسخی نداشت. فرمانده پاسگاه از پشت عینک پنسی اش طوری من را نگاه میکرد که انگار سردسته باند قاچاقچیان کلمبیا جلویش وایساده. بعد بلند شد و طول اتاق را قدم میزد و همانطور مرا ورانداز میکرد. ناگهان تشری زد که": سرباز... برگه بازجویی بیار". من که به قول مش قاسم بند دلم پاره شده بود کم مانده بود که قالب تهی کنم، آخر من اینجور چیزها را فقط در فیلم ها دیده بودم.

سربازی پا چسباند و چند برگه داد دست فرمانده و او هم با چشم اشاره کرد که بنشینم و خودش هم رفت نشست سرجایش. چیزهایی بالای صفحه نوشت و آن را گذاشت جلوی من و همینطور که خودکار را میداد به من گفت که جواب دهم، من هم که خودکار را میگرفتم گفتم:" با دست بسته که نمیتونم بنویسم". سرگرد نگاه غضب آلودی انداخت و گفت:" یه کار نکن که قپونیش کنم ها،... بنویس." من که سر از اصطلاحات پاسگاهی درنمی آوردم به ناچار خودکار را گرفتم و شروع کردم به خواندن سوالهای برگه بازجویی که بالای آن بزرگ نوشته شده بود "پرونده آنتنوف". همین که مشغول خواندن شدم برق از سرم پرید، به چه دلیل به طور قاچاق وارد کشور شدید و قصدتان از اخلال در امنیت ملی چه بود؟!.
من: برای جناب سرگرد هم گفتم باور کنید سهوی بود. یعنی حال یکی از دلفینها..."
فرمانده همانطور که سیگاری میگیراند با آرامش خاصی به برگه اشاره کرد و گفت:" بنویس".
من: عرض کردم که من اصلا نمیدونم اختلال رو چه جوری مینویسن، من فقط...
این بار فرمانده با دست کوبید روی میز و فریاد زد:" بنویس!".
من که دیدم چاره ای جز نوشتن ندارم همانهایی که که میگفتم را پیاده کردم روی کاغذ. سوال بعدی بیشتر از جایم پراند، چه نوع سلاح هایی با خود وارد کشور کردید و قصد انهدام کجا را داشتید؟. من با چشمان گرد شده گفتم:" اسلحه؟ من اسلحه برای چی باید با خودم بیارم؟". فرمانده همانطور که دود سیگار را از دو سوراخ بینیش بیرون میداد با همان آرامش گفت": بنویس". هر چه جلوتر میرفت سوالها بیشتر باعث تعجب و البته ترسیدنم میشد، با کدام سازمان جاسوسی همکاری میکنی؟، نام همکارانت را در این زمینه معرفی کن، فعالیتهای خود را در زمینه مواد مخدر بیان کنید،...
در همین حیث و بیث بود که از بیرون در صدای امیر را شنیدم. امیر یکجورهایی همه کاره پروژه ما در کیش بود. در زد و وارد اتاق شد، نگاهی به من کرد و ناخودآگاه زد زیر خنده و سلام علیکی کرد و شروع کرد با آندو صحبت کردن و خواهش و تمنا که من را آزاد کنند و از آندو انکار که نمیشود و ایشان گناهی انجام داده در حد گناهان کبیره. امیر، سرگرد را کناری کشیدو چیزهایی آرام گفت ولی باز سرگرد قبول نکرد. امیر که دید فایده ندارد، چشمکی به من زد و رفت. من را هم انداختند داخل بازداشتگاه. نیم ساعتی روی تخت بازداشتگاه نشستم و فکر میکردم که دیروز کجا بودم و چه کارهایی میکردم، حالا کجا هستم ،که در باز شد و سربازی آمد و مرا برد به اتاق فرمانده. سرگرد ظاهرا رفته بود و امیر نشسته بود جای او و مشغول نوشتن بود. کارش که تمام شد گفت:" بیا امضاش کن". تعهدنامه ای بود که تا روشن شدن وضعیتم جزیره را ترک نکنم. امضا که کردم، فرمانده برگه را گرفت و گفت": حیف که آقای رئیس تعهدت رو کردن وگرنه حالا حالاها باید اینجا آب خنک میخوردی". من هم از ابراز لطفشان تشکری کردم و با امیر آمدیم بیرون. همانطور که جای دستبند را روی مچ دستم می مالیدم گفتم:
 "بابا این دیوونه ها دیگه کین؟ به من میگه با چه اسلحه ایی وارد کشور شدی؟"
امیراز پشت عینکش نگاهی کردو با لبخند گفت: ناقلا این کاره بودی و لو نمیدادی؟
من: حالا کی زنگ زد که اینها قبول کردن؟
امیر: خود رئیس منطقه آزاد کیش
من: بابا پس منم کلی مهم شدم
امیر نشست داخل ماشین و گفت: تو که نشدی، ولی من بودم. بعد زد زیر خنده
در طول مسیر زنگ زد به آقای رئیس و از او تشکر کرد و آقای رئیس هم برایش توضیح داد که پس فردا باید من را ببرند به دادگاه تا قاضی رای بدهد. بعد گوشی را داد به من که من هم تشکر کنم. در بین تشکر کردنهای من، آقای رئیس با خنده گفت: "دکتر چرا واسه خودت دشمن تراشی میکنی آخه؟"
من با تعجب پرسیدم: دشمن تراشی؟
رئیس: آره دیگه. همین سرگرد احمدی رو راهش نداده بودی بیان دلفین ها رو ببینن دیگه. حالا اونم داره تلافی میکنه.
تازه فهمیدم چرا قیافه این سرگرد برایم آشنا بود. یادم افتاد که یک بار که داشتم میرفتم داخل پارک دلفین، دربان به همین سرگرد من را نشان داد و گفت که ایشان اگر اجازه بدهند میتوانید بروید داخل، و وقتی از من پرسید که میتوانند یا نه، من بیماری دلفینها را بهانه کردم و محترمانه راهشان ندادم، همان موقع برق غضب را در چشمان جناب سرگرد دیدم، ولی با خودم فکر میکردم من که کارم به آژان و پلیس و این حرفها نمی افتد که بخواهم با ایشان چشم در چشم شوم. ولی دست روزگار ظاهرا ما را چنان چشم در چشم کرده بود که فرقش را داخل چشمم به طور واضح حس میکردم.
آقای رئیس برایم توضیح داد که میداند که این کار به طور سهوی صورت گرفته و این کار سرگرد بیشتر از روی خصومت شخصی است و او برای آقای قاضی این مسئله را شرح میدهد و در جریانشان میگذارد که من از خارج آمده ام و با دید مثبت به پرونده نگاه کنند. آقای رئیس خیلی تاکید کردند که این مسئله که آقای قاضی در جریان این امر هست را اصلا نباید ما به روی خودمان بیاوریم مثلا ما از همه جا بیخبریم، وگرنه بد میشود. خیال آقای رئیس را راحت کردم که اصلا لازم نیست که بخواهم خودم را به خریت بزنم چون این خصیصه را مادرزادی دارم.
پس فردای آن روز امیر آمد دنبالم و با هم به سمت دادگاه رفتیم. نگاهی به من انداخت و گفت:" حالا کروات نمیزدی نمیشد؟ با این پیرهن سفید آستین کوتاهت."
من: به کرواتم چه ربطی داره؟
امیر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: پارتی نمیریم ها، داریم میریم دادگاه که محاکمه بشی.
من: خب که چی؟
امیر گاز ماشین را گرفت و گفت: هیچی بابا، خوبه بیشتر نموندی خارج وگرنه فارسی حرف زدن هم یادت میرفت.
به دادگاه رسیدیم. دادگاه تشکیل شده بود از دو اتاق که دربی بینشان نبود. در اتاق اولی، ازدحامی از شاکی و متشاکی ها بود و در اتاق بعدی یک میز بلند بود که پشتش یک آقا که احتمالا قاضی بودند نشسته بود و روبرویش تعدادی صندلی بود. یک آقای دیگر هم پائین میز قاضی نشسته بود و یک به یک اسم صاحبان پرونده ها را صدا میزد تا به پرونده شان رسیدگی شود. در بین شلوغی داخل اتاق ناگهان چشمم به جناب سرگرد افتاد که پوشه ایی زیر بغل زده بودو زیرچشمی ما را میپایید، حتی جواب سرتکان دادن من را به معنی سلام را هم نداد. در همین اثنا از داخل اتاق صدا زدند " آنتونف، پرونده آنتونف بیاد تو". امیر همانطور که مرا هدایت میکرد به سمت اتاق انگشتش را به روی لبش برد و اشاره کرد که یعنی هیچ چیز نگویم. سرگرد زودتر از ما رفته بود داخل و پوشه را روی میز قاضی گذاشته بود و ایستاده بود کنار میز. آقای قاضی اشاره کردند که بنشینیم و شروع کردند به خواندن محتویات پرونده و اظهارات من در پاسگاه و گزارش سرگرد. همانطور که به محسناتشان دست میکشیدند رو به سرگرد کردند و پرسیدند:" خب سرگرد، چی بوده قضیه؟". سرگرد شروع کرد با آب و تاب داستان ورود هواپیمای ما و ورود غیر قانونی من از مرز و مشکوک بودن این موضوع و اصولا مشکوک بودن ورود از کشور روسیه که پر از قاچاقچی و کا گ ب و این حرفها را شرح دادن. با خودم فکر میکردم الآن که سالهاست که کا گ ب منحل شده و من در روسیه بغیر از آدمهای عادی که اکثرا تحصیل کرده هم بودند هیچ آدم نیمه مشکوکی هم ندیدم چه برسد به قاچاقچی، که صدای قاضی مرا به خود آورد که رو به امیر کرده بود و همینطور که با چشم به من اشاره میکرد با لحن پرسشی گفت:" آنتنوف؟" امیر هم بلند شد و به من هم اشاره کرد که بلند شوم و رو به قاضی گفت: بله، پرونده آنتنوف.
قاضی کمی به پرونده نگاه میکرد و کمی به من. کاملا معلوم بود که میخواهد کمی لفتش بدهد بعد رای را صادر کند و همان اول کار نگوید که من بیگناهم. با خودم فکر میکردم اگر با گروه ما و بزرگمهر اینها " پلیس و مافیا" بازی میکرد حتما می باخت. قاضی رو به امیر کرد و گفت:" از ایشان بپرسید چرا به طور غیر قانونی وارد کشور ما شده اند؟"
امیر اول نگاهی به من بعد به قاضی کرد و با تردید و شمرده شمرده از من پرسید: چرا به طور غیر قانونی وارد کشور شدید؟
من و امیر در وضعیت بدی قرار گرفته بودیم. از یک طرف به من گفته بودند هیچ توضیحی ندهم و هرچه آقای قاضی گفت را تائید کنم و از طرفی الآن قاضی به امیر گفته بود که از من سوال کند. با خودم اینطور فکر کردم که قاضی میخواهد خودش را خیلی ناراحت از این کار من جلوی سرگرد نشان دهد که مستقیم با من حرف نمیزند. سرم را پائین انداختم و در جواب امیر به آرامی گفتم:"اشتباه".
امیر رو به قاضی کرد و گفت: میگن که اشتباه کردند و از این کارشان خیلی پشیمان هستند.
قاضی کمی با تعجب من را نگاه میکرد که من نفهمیدم چرا. قاضی باز رو به امیر کرد و گفت: ازشان بپرسید آیا در کشور روسیه با قاچاقچیان مواد مخدر و اسلحه همکاری داشته اند یا نه؟.
امیر یکی دوثانیه ای با تعجب به قاضی نگاه کرد و در حالی که می شد فهمید که گیج شده رو به من کرد و آرام سوال قاضی را از من پرسید و من هم به علامت نفی سرم را تکان دادم. قاضی دوباره رو به امیر کرد و گفت: ازشان بپرسید آیا با خودشان اسلحه به کشور ما وارد کرده اند یا نه؟.
امیر گفت:" آقای قاضی ایشان دکتر هستند و اصلا اهل اینجور..." که قاضی حرفش را قطع کرد و گفت: بزارید خودشون جواب بدن آقا.
امیر هم سوال را از من پرسید که من باز با اشاره سر فهماندم که اسلحه ایی با خود نداشتم. سرگرد آرام به قاضی گفت: از کجا معلوم؟. قاضی نگاهی به سرگرد کرد که یعنی تا کسی چیزی نپرسیده حرف نزن. قاضی رو به امیر گفت: ازشان بپرسید آیا مواد مخدر با خود حمل میکرده اند یا نه؟.
اینجا دیگر من طاقت از دست دادم و گفتم: آقای قاضی باور کنین ورود غیر قانونی من سهوی بوده و اصلا بحث این حرفها نیست.
قاضی اینبار با تعجب بیشتری من را نگاه کرد و حتی اینبار آن آقایی که کنار میز قاضی هم نشسته بود و مشغول نوشتن بود هم سرش را بلند کرد و من را نگاه کرد. من نمیدانستم که عدم حمل مواد مخدر توسط من چرا برای اینها اینقدرعجیب به نظر میرسد. قیافه ام هم که شبیه برادران معتاد نیست، تیپ و شمایلم هم که به قاچاقچیان و تخس کننده های مواد مخدر نمیخورد. در همین اما و اگرها بودم که قاضی لبخند به لب با چشمش من را به امیر نشان داد و گفت: چه خوب هم بلبل زبونی میکنه و حرف میزنه.
امیر هم که از لبخند رضایت آمیز آقای قاضی خرسند شده بود گفت: بله آقای قاضی. بعضی وقتها اینقدر حرف میزنه که من بهش میگم مگه تخم کفتر خوردی؟. و بعد خودش زد زیر خنده و قاضی هم خندید و از امیر پرسید: مگه این چیزا رو هم حالیش میشه؟. و خودش این بار بلند تر خندید.
امیر هم که میدید بساط شوخی و خنده براه است با دست زد پشتم و گفت: آره اما به سختی.
یک نگاهی به امیر کردم که یعنی اگر به من نگفته بودند ساکت باش و هیچ چیز نگو و الآن اگر در محضر محترم دادگاه و جناب قاضی نبودیم، الآن به سختی را حالیت میکردم.
 سرگرد ازاین که محکمه تبدیل به مجلس طرب و شادی شده بود خون خونش را داشت میخورد. من هم با خود فکر میکردم آقای قاضی میخواهد با این طرز برخورد من را آدم خنگ و خرفتی جلوی سرگرد نشان دهد و در آخر به او بگوید که بابا جان این از روی خنگی ذاتی اش به طور غیر قانونی وارد کشور شده و حکم تبرئه ام را صادر کند تا بروم لای دست بابام. در همین فکرها بودم که آقای قاضی پرسید: ازشان بپرسید کی قصد دارند که اینجا را ترک کنند؟.
امیر رو به من کرد و آرام پرسید: کی میری خونه؟.
من که مدتی دور از ایران بودم میخواستم هرچه زود تر بروم تهران تا دخترم را ببینم، فکری کردم و گفتم: هرچه زودتر بهتر.
آقای قاضی که اینبار نیشش تا بناگوش باز شده بود به امیر گفت: چه فراری هم هست. مگه از کیش خوشش نیومده؟.
امیر هم با خنده آقای سرگرد را نشان داد و گفت: جناب سرگرد نزاشتن که بهش خوش بگذره. همین که اومد، گرفتن و دستبند بهش زدن انداختنش توی بازداشتگاه.
قاضی نگاه ملامتگرانه ایی به سرگرد انداخت و گفت: حالا ایشون یه اشتباهی کرده، شما چرا اینقدر سخت میگیرین آخه. این آقا میره دنیا رو میگرده. بد نمیشه اگه بره واسه همه بگه که رفتم کیش، من رو انداختن توی هلفدونی، اونم با دستبند؟ آبرومون نمیره؟
من نگاه پیروزمندانه ایی به سرگرد کردم که سرش را انداخت پائین. همه چیز داشت به نفع ما پیش میرفت و سرگرد در تمام جبهه ها جنگ را باخته بود. به خودم جراتی دادم و رو به آقای قاضی گفتم: اشتباه از من بوده جناب قاضی که بدون اطلاع فرودگاه رو ترک کردم، ولی واقعا به خاطر بیمار بودن یکی از دلفینها بود که زودتر برسونیمش به دلفیناریوم.
دوباره قاضی و آقایی که کنار میزش بود با چشمان گرد شده نگاهم کردند. با خودم فکر کردم ، این بنده خداها که عجیب ترین موجود آبزی که در تمام طول عمرشان دیده اند ماهی سفره هفت سین بوده، حالا که می بینند یک نفر، دلفین، آنهم دلفین مریض را بغل گرفته و برده اش استخر و احتمالا با هم آب بازی و شنا هم کرده اند ، اینقدر موجب شگفتی و تعجبشان شده. قاضی رو به امیر کرد و گفت: فارسی رو کجا اینقدر خوب یاد گرفته؟
امیر که در همان حال و هوای شوخی و خنده با آقای قاضی به سر میبرد، یک دفعه لبخند روی لبهایش ماسید و من من کنان گفت:" فارسی؟ ... فارسی رو کجا یاد گرفته؟" بعد با تعجب و حیرت نگاهی به من کرد که داشتم با تعجب بیشتری نگاهش میکردم. دیگر این حرکت قاضی را نمیتوانستم تحلیل کنم. یعنی چی فارسی را کجا یاد گرفته ام؟؟؟. قاضی که تعجب ما را دید، نگاهی به پرونده انداخت و گفت:" مگه اسمش آنتنوف نیست؟". با گفتن این حرف من که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده و بعد امیر و حتی سرگرد هم همینطور و این بار آقای قاضی بود که ما را با تعجب نگاه کند. امیر وسط خنده هایش اشاره ایی به من کرد و به قاضی گفت:" آقای قاضی این اسمش هومن هستش، آنتنوف اسم هواپیمای یه که این ها باهاش اومدن کیش." قاضی که تازه به اشتباهش پی برده بود و تا آن موقع فکر میکرد که من روس هستم هم زد زیر خنده و برای این که کم نیاورد گفت:" پس چرا از اول نمیگی که ایرانی هستی؟".

از این داستان چندین سال است که میگذرد و من هم خیلی وقت است که دیگربه کیش نرفته ام، اما، هر بار که امیر را میبینم یا تلفنی حرف میزنیم میگوید:" چطوری آنتنوف قاچاقچی؟"

 قلاده"طلا" بهتر است یا پوزه بند( یک انشای سگی)

یه مطلب توی چلچراغ داشتم و همونطور که همه انتظار دارن و داریم، تیغ های زیادی بهش خورد. ولی من اینحا براتون کاملش رو میذارم

 

  قلاده"طلا" بهتر است یا پوزه بند( یک انشای سگی)

 

البته برما گوشتخواران بخصوص ما سگها واضح و مبرهن است که همانطور که علم در نزد آدمها بهتر از ثروت بود، قلاده بهتر از پوزه بند است. ما دلایل زیادی برای ارجحیت قلاده بر پوزه بند داریم که به اختصار بیان میداریم:

1- قلاده ها را معمولا از چیزهای گران قیمت مثل چرم خالص، نقره و اخیرا طلا، می سازند. در حالی که پوزه بندها را از فلزات بی ارزش مثل آهن میسازند. خوب مسلما ما سگ ها هم مثل آدمها دوست داریم که از زیورآلات گران قیمت استفاده کنیم. مگر ما چه مان از آدمها کمتر است؟

2- پوزه بند اصولا چیز دست و پا گیری است. نه میگذارد پارس کنیم، نه می گذارد گاز بگیریم، نه میگذارد پاچه بگیریم، نه میگذارد جایی را لیس بزنیم. اما قلاده هم ما را زیبا تر میکند، هم باعث میشود ما به راه های خطا نرویم هم باعث می شود گم نشویم.

3- داشتن پوزه بند به ما سگها نتنها شخصیت نمیدهد، بلکه باعث میشود بقیه ما را به چشم یک سگ بی تربیت بی شخصیت پاچه گیر نگاه کنند. اما قلاده که داشته باشیم، همه میفهمند که ما هم برای خودمان صاحبی داریم و صاحبمان ما را می شناسد و ما هم صاحبمان را میشناسیم. اصولا خیلی خوب است که سگ صاحبش را بشناسد. والده مکرمه مان همیشه میگوید هیچ وقت به جایی نرویم که سگ صاحبش را نشناسد. والده مکرمه مان تعریف میکند از یکی از اقوام دورمان که در سالهای خیلی دور، بوهای بد بدی به مشامش رسید و به دنبال بو راه افتاد و صاحبش را گم کرد و با این که صاحبش هدایت بود ولی نتوانست او را به راه راست هدایت کند و او" سگ ولگرد" شد. والده مان میگوید با این که او یکی از معروف ترین سگهای قلاده دار شد ولی چه فایده که ولگرد بود. پدر بزرگوارمان هروقت این داستان را از والده مکرمان میشنود می گوید" بد نامی بهتر از گمنامی است".

4-هر عضوی از بدن که مهمتر باشد، مسلما چیزی هم که دور آن قرار می گیرد مهمتر میشود. همانطور که همه میدانند، گردن در بدن نقش مهمتری را بازی می کند تا پوزه. مثلا در گردن ما خیلی چیزهای مهمی داریم که در پوزه مان نداریم. گردن باعث میشود که سرمان به بدنمان بچسبد ولی پوزه هیچ کجا را به هیچ کجا نمی چسباند.

5- در اهمیت قلاده باید گفت که ما ضرب المثل های زیادی راجع به قلاده و اهمیت آن داریم. والده مکرمه مان همیشه هر وقت میخواهیم کار مهمی انجام دهیم میگوید قلاده ات را سفت ببند، ویا میگوید" قلاده که دوتا میشه، واق واق بابات بلند میشه"، ولی هیچ ضرب المثلی برای پوزه بند نداریم و این نشاندهنده اهمیت بیشتر قلاده است.

6- پوزه بند فقط یک پوزه بند است و اصلا تنوعی ندارد، ولی قلاده انواع خیلی زیادی دارد. مثلا بعضی قلاده ها هست که که رویش خار دارد. بعضی هایشان متری است و صاحبانمان میتوانند به واسطه آن ما را کنترل کنند که پایمان را از گلیممان دراز تر نکنیم. بعضی هایشان هست که رنگ وارنگ هستند که معمولا سگهای ماده به گردنشان میبندند تا دل ما را ببرند. بعضی های دیگرش سفید است با چهارخانه های مشکی. بعضی هایش هست که هم کار قلاده را میکند هم پوزه بند، یک چیزی را با قلاده به گردن ما وصل میکنند که هروقت ما هوس کردیم واقی بزنیم یا شکر اضافه بخوریم سریع به ما شوک الکتریکی وارد میکند که خفه شویم.

7- به نظر ما اهمیت یک سگ به قلاده اش است. یعنی هرچه قلاده اش با ارزش تر باشد، ارزش سگ هم بیشتر میشود. مثلا سگ خانه روبرویی مان که گاه گداری میاید و با والده مکرمه همینطور که استخوان پاک می کنند و پشت سر بقیه سگهای محل حرف میزنند، هروقت که صحبت میکند مدام گردنش را تکان میدهد تا قلاده طلایش تکان بخورد و برق بزند و دل والده مکرمه ما را ببرد. تازه ما خودمان در تلویزیون دیدیم که وقتی اوباما رییس جمهور آمریکا شد، اولین کاری که کرد رفت و برای بچه هایش سگ خرید و بچه هایش برای سگشان قلاده خریدند.

اصولا این بود انشاء ما در فواید قلاده و مزایای آن نسبت به پوزه بند.  

از "پ نه پ" ها

خانمه گربه اش رو آورده برای معاینه. میگه از سبدش بیارمش بیرون، برای معاینه؟. گفتم: پ نه پ، میخواین من میرم توی سبد خدمتشون، یه وقت زحمتشون نشه

ماجراهای مانلی 10

با مانلی رفته بودیم آبگوشت بخوریم توی ایرانشهر. بعد از کلی معطلی نوبتمون شد و رفتیم تو. همینطور که نشسته بودیم و منتظر بودیم که غذا رو بیارن، دیدم مانلی ذل زده به میز بقلیمون که چهار تا آقا با تبپ بازاری بودن که غذاشون تقریبا تموم شده بود. یه چند دقیقه ایی که نگاه کرد برگشت و گفت:

" بابا چرا آدما غذاشون که تموم میشه و دندونشون رو خلال می کنن هر چند ثانیه یه بار خلال رو از دهنشون در میارن و با دقت به نوکش نگاه میکنن؟ مگه نمیدونن که چی داشتن میخوردن؟" بعد کمی فکر کرد و گفت: درست مثل خانمها که با دهن بسته نمیتونن ریمل بزنن. 

پ نه پ به سبک سرشماری

  بعضی وقتها بعضی از حرکتهای اجتماعی چقدر موجب شادی و انبساط خاطر آدم میشود. خیلی

حوصله طفره رفتن ندارم، صاف میرم سر اصل مطلب. منظورم این طرح سرشماری اخیر است که هنوز

هم در حال اجراست. مامور بنده خدا آمده دم در سوالهایی میکنه که جواب همشون میتونست یه پ نه پ

 توپ باشه.نمونه ایی از سوالهایی که ازم پرسید رو براتون مینویسم که ببینید حق با من بود یا نه. بعد ببینید 

من چه حرصی خوردم که نمیتونستم این پ نه پ ها رو بهش بگم و مجبور بودم جوابهای احمقانه به سوالهای

احمقانه بدم.موقعیت خونه ام رو میگم که بتونین تصور کنین. طبقه پنجم یک برج 15 طبقه.



مامور سرشماری : منزل شما به آب لوله کشی مجهز هست؟

من : پ نه پ ، چاه داریم توی زیرزمین با دلو آب میکشیم میاریم بالا که با آفتابه خودمون رو بشوریم.

مامور سرشماری: این که توی قسمت فرزند نوشتین دخترتونه؟

من: پ نه پ، دختر همسایمونه، من چون عقده بابا بودن دارم روزا میاد اینجا من ادای باباشو در میارم

مامور سرشماری: آیا شما شهرنشین هستین؟

من: پ نه پ، اینجا برره ست، ما تابلوش رو عوض کردیم گذاشتیم الهیه.

مامور سرشماری: سرویس بهداشتی داخل منزل هست؟

من: پ نه پ هر کی هرجا دلش خواست خودش رو ول میکنه

مامور سرشماری: پنجره نورگیر داخل منزل هست؟

من: پ نه پ، تمامش رو گل گرفتیم که خودمون رو آماده کنیم واسه خواب زمستانی

مامور سرشماری: سند منزلتون مسکونیه؟

من: پ نه پ تجاریه، منتها ما چون بعضی از اعضای نداشته مان خل هستش، ازش مسکونی استفاده میکنیم.

مامور سرشماری: آیا منزل شما مجهز به سیستم سرمایشی، گرمایشی هست؟

من: پ نه پ، هم دیگر رو موقع گرما فوت میکنیم موقع سرما ها میکنیم

مامور سرشماری: منزل شما اتاق خواب دارد؟

من: پ نه پ ما از اونجایی که مرتاضیم، شبا روی نرده تراس میخوابیم

مامور سرشماری: برای روشنایی منزلتان از نیروی برق استفاده میکنید؟

من: پ نه پ، دوتا مشعلدار استخدام کردیم، شبا میان خونمون رو روشنایی میبخشن

مامور سرشماری: معتقد به دین اسلام هستین؟

این یکی دیگه جواب پ نه پ نداشت. میخواستم بهش بگم فرض کن اگه بخوام نباشم تو کاری میتونی بکنی برام؟

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

صداقت

  در این که ما ایرانی ها جوگیر هستیم که جای هیچ شکی نیست و دلیل اصلی شکستهای گروهیمان در طول تاریخ برمیگردد به همین جوگیر بودنمان. یک روز جوگیر میشویم و زنده باد میگوییم فردایش باز جوگیر میشویم و مرده باد میگوییم. یک روز یکی را میکنیم مراد و پیشوا، فردایش از بردن نامش حالمان بد میشود. 

  ولی بعضی وقتها این جوگیر بودنمان موجب انبساط خاطر میشود. مثلا همین کنسرت اخیر استاد علیزاده و اجرای آثارش توسط ارکستر سمفونی ملی ایران را برایتان تعریف کنم. از شانس خوبمان برای روز آخر اجرا بلیطی در همان جلوهای سن نمایش نصیبمان شد در سالن برج میلاد. قسمت اول کنسرت ارکستر سمفونی بود و قسمت دوم هم ابتدا ارکستر نواخت و در اواسط کار استاد علیزاده به با ستارش به روی سن آمد که بسیار مورد تشویق حضار قرار گرفت. همگان به افتخار استاد از جای برخاستند و شروع به کف زدن کردند. بعد استاد بروی صندلی جای گرفت و شروع به نواختن کرد و ارکستر هم همراهیش میکرد. در همان یکی دو دقیقه اول استاد چهار پنج باری به نقطه ای در سالن نگاه می انداخت. ناگهان دست از ساز زدن کشید و به همان نقطه انتهای سالن خیره ماند و بعد از چند ثانیه سری تکان داد و یک کلمه را با کمی اندوه و ناراحتی گفت:" صداقت". ناگهان غریو سوت و دست زدن بود که در سالن پیچید. استاد با دست جمعیت را دعوت به سکوت کرد و دوباره این بار بلند تر گفت " صداقت". باز جمعیت این بار بلندتر و با شور بیشتری شروع به دست زدن کردند و جمعیت با ریتم دست زدنشان به تکرار کلمه صداقت پرداختند. و به بغل دستیشان لبخندی میزدند و استاد را با چشم به هم نشان میدادند و میگفتند صداقت و سری تکان می دادند که یعنی" ببین استاد چی گفت ها، صداقت". یکی از وسطهای جمعیت داد زد:" جانا سخن از دل ما میگویی"

استاد علیزاده این بار با تعجب باز جمعیت را به سکوت دعوت کرد و به میکروفون جلوی ستارش اشاره کرد و این بار واضح تر کلمه قبلی را گفت که تازه جمعیت و مسئولین سالن فهمیدند استاد چی میگفته.

" صدا قطعه "


بازنشسته

چراغ سبز شد و او راه افتاد میان انبوه ماشینهای دیگر. پیرمرد همانطور که دودستش به فرمان ماشین بود به 30 سال کار کردنش فکر میکرد و بازنشستگیش. بعد از این همه سال کار کردن که نمیتوانست بیکار بماند. دنده را عوض کرد و با خود فکر میکرد این بهترین کاری بود که میتوانست انتخاب کند، مسافرکشی. به هر حال آب باریکه حقوق بازنشستگیش را با این کار کمی پرآب تر میکرد. آها این هم اولین مسافر. سرعتش را جلوی پای مسافر کم کرد.
مرد میان سالی خم شد و با صدای ته حلقی گفت: دربست
از این بهتر نمیشد. تک بوقی زد. مرد درب را باز کرد و روز صندلی عقب جا گرفت و دستش را آرام آورد جلو و به بازوی پیرمرد زد و کاغذی به او داد و همینطور که با دستش فک پایینش را گرفته بود،سرش را  آورد جلو و نجوا کنان گفت :" میرم به این آدرس". کوچه پس کوچه های بالا مالا های شهر بود. در آینه نگاهی به مرد کرد.معلوم بود همین الآن از مطب دندانپزشکی آمده بیرون. به قیافه اش نمی آمد که بخواهد سر کرایه چانه بزند. راه افتاد. باز دوباره در خاطرات خود گم شد. هر جه که فکر میکرد هیچ خاطره یا اتفاق خوش آیندی را در گذشته کاریش نمیدید. با خود فکر میکرد اصلا کاش از اول مسافرکشی میکرد. هم دردسرش کمتر بود هم به هر حال چهارتا آدم میدید، تازه جای پیشرفتش هم بیشتر بود. از این که در اولین روز کارش بعد از بازنشستگی یک مشافر دربست به پستش خورده بود را گذاشته بود به حساب اقبال بالا و خوش شانسی. دست کرد یک 100 تومانی از دسته اسکناسهای خرد جلوی دنده در آورد و بوسید و گذاشت داخل جیب پیرهنش.
گاه گداری به آدرس روی کاغذ نگاهی می انداخت و به راهش ادامه میداد. تقریبا به نزدیکی های مسیر رسیده بودند و پیرمرد طبق عادت همیشگیش سخت در افکار خود غوطه ور بود. مسافر سرش را آرام جلو آورد و آرام زد به بازوی پیرمرد و نجوا کنان گفت: "همینجا پیاده میشم". پیرمرد ناگهان فریاد زد :" یا ابالفضل" و محکم کوبید روی ترمز و ماشین ایستاده نیاستاده، در را باز کرد و دوید سمت پیاده رو که پایش گیر کرد و افتاد وسط شاخه های شمشاد جلوی ساختمان. مسافر با تعجب پیاده شد و آمد سمت پیرمرد و پرسید:" چی شد آقا؟". پیرمرد همانطور که نفس نفس میزد با دست اشاره کرد که جلوتر نرود. مرد مسافر همانطور که دستش به فکش بود پرسید:" میشه بگین چی شده؟" . پیرمرد که کمی آرام  تر شده بود، بلند شد و روی لبه جوب نشست و همانطور که میلرزید رو به مرد کرد و گفت:"چرا زدی به پشتم؟ فکر نکردی من بعد از 30 سال، این اولین روزیه که مسافرکشی میکنم" . مسافر با چشمانی گرد پرسید:" مگه قبلا چی کاره بودین؟"
پیرمرد سری تکان داد و با تلخ خنده ای گفت :" راننده نعشکش"